اسلاید شو

میلاد حضرت معصومه

گوشه ای از کرامات حضرت معصومه (س)


آب زمزم و تربت
دوست دانشمندم حضرت حجه الاسلام و المسلمین آقای حاج سید احسان الله سبزواری که از فضلای برجسته حوزه علمیه قم می باشد می فرمود : در سال ۱۴۱۴ هـ . که تولد یکی از فرزندان نزدیک بود به حرم مطهر بی بی مشرف شدم و عرض کردم :
برای تولد فرزندم سه چیز از شما می خواهم :
۱-مقداری تربت حائر مقدس امام حسین علیه السلام
۲-مقداری آب فرات
۳-مقداری آب زمزم که هر سه را برای برداشتن کام فرزندم می خواستم که در روایات بر آنها تاکید فراوان شده است .اینها را می خواستم و مطمئن شدم که انشاء الله درست می شود .
از حرم بیرون آمدم به کسی برخوردم بدون اینکه من چیزی بگویم گفت :
قدری آب زمزم آورده ام شیشه ای بیاور مقداری هم به تو بدهم .
به شخص دیگری برخورد کردم پرسیدم : شما تربت اصل ندارید ؟ استخاره کرد و بعد از استخاره گفت : بیا من مقداری از تربت ایوان طلا دارم .
وقتی رفتم و تربت را گرفتم همین که به دستم رسید حالم منقلب شد . تربت عجیبی بود وقتی آن را به منزل آوردم بدنم می لرزید .
اما حاجت سوم ( آب فرات ) را لیاقت نداشتم و آن وقت به دستم نرسید . سالها بعد به دستم رسید .
تربت را با آب زمزم ممزوج کردم وقتی بچه متولد شد ، امّ الزوجه آن را توسّط یکی از پرستارها به بچه داد و کامش را با آن برداشت .
امیر المومنان علیه السلام می فرماید : کام فرزندان خود را با آب فرات بردارید تا از دوستان ما بشوید .

(۲)


آزاد شدن اسیر جنگی
حضرت حجه الاسلام و المسلمین آقای ابن الرّضا از حاج آقای کشفی از خدمتگزاران بلند پایه حرم حضرت معصومه علیها السلام نقل کردند که در ایام جنگ، شبی از شبها گروهی از اسرای عراقی را به حرم مطهّر کریمه اهلبیت آورده بودند ، در طرف بالای سر حضرت میله هایی نهاده شده بود که اسرا در داخل میله ها و دیگر زائران در بیرون میله ها مشغول زیارت بودند . یکمرتبه دیدیم که زنی از میان تماشاگران جیغ کشید و بلافاصله یکی از اسرا نیز جیغی کشید .

معلوم شد که این اسیر از شیعیان عراقی بوده ، به خدمت سربازی رفته ، توسّط ارتش عراقی او را اجباراً به جبهه برده اند و آنجا به اسارت نیروهای ایرانی درآمده است .

مادرش نیز به جرم شیعه بودن از عراق اخراج شده ، به ایران آمده ، در قم اسکان داده شده ، و به کلّی از سرنوشت پسرش بی خبر مانده است .

این مادر بیچاره ، هر شب به حرم مطهّر حضرت معصومه علیها السلام مشرّف می شده ، به خدمت بی بی عرض می کرده : بی بی جان من پسرم را از تو می خواهم .

آن شب نیز چون شبهای دیگر به حرم مشرّف شده ، برای پسرش دعا کرده ، به حضرت معصومه علیها السلام متوسّل شده است که یکمرتبه پسرش را در میان اسیران دیده ، بی اختیار جیغ کشیده ، پسرش نیز متوجّه مادر شده ، متقابلاً جیغ کشیده و اینگونه از عنایات حضرت معصومه علیها السلام پس از سالها جدایی ، چشم مادر با دیدن میوه دلش روشن گردیده است .

پس از این رخداد جالب ، توسّط سازمان بین المللی ترتیبی داده شد که این پسر از اسارت آزاد شده به کانون گرم خانواده برگردد .

(۳)

ادای دیون
حاج آقا تقی کمالی پهلوان نامی و خادم گرامی حضرت معصومه _ سلام الله علیها _ می گوید :
در تاریخ ۲۴ قوس ( آذر ماه ) ۱۳۰۲ شمسی ، که در آستانه مقدّسه متحصّن و پناهنده به این بی بی بودم ، در یکی از حجرات فوقانی صحن نو منزل داشتم و روزگار به تلخی و سختی می گذارنیدم و کاملاً تحت فشار و ضیق معیشت قرار داشتم و هزینه زندگی خود را با قرض از کسبه اطراف صحن تامین می کردم .
یک روز پس از ادای فریضه صبح ، به محضر بی بی مشرّف شدم و وضع ناهنجار خود را به عرض رسانیدم ، در این حال کیسه پولی روی دامانم قرار گرفت .
مدّتی در همانجا توقّف نمودم و در کار خود دچار حیرت شدم ، زیرا احتمال می دادم که از زوّار محترم افتاده باشد و لازم باشد به صاحبش رد کنم .
با آن پولها قرضهای خود را پرداخت کردم و از اندیشه دیون خود را حت شدم و مدّت چهارده ماه تمام خرج کردم و تمام نشد .
تا آنکه روزی حجّه الاسلام و المسلمین حاج شبخ حسین حرم پناهی ، فرزند گرانمایه آقا حسن مجتهد قدس سره تشریف آوردند و از وضع معیشت من جویا شدند ، من موضوع عنایت بی بی را به اطّلاع رسانیدم ، آن عطیه با برکت در آن ایام تمام شد . (۲۹)
نگارنده گوید : این کرامت باهره را در ذیل داستان ۱۸ همین کتاب آورده بودیم ، ولی چون در این نقل چند خصوصیت بود ، مناسب دیدیم که آن را جداگانه بیاوریم ، این خصوصیتها عبارتند از :
۱-تاریخ ( ۲۴ آذر ۱۳۰۲ ش . )
۲-مبلغ ( چهار تومان )
۳-مدّت ( ۱۴ ماه )
۴-شخص ( مرحوم حاج شیخ حسین حرم پناهی )

حاج آقای سبزواری فرمودند : روزی در مشهد مقدّس خدمت مرحوم آیت الله مجتهدی بودم و سید بزرگواری هم حضور داشت ، به مناسبتی از مقامات بی بی حضرت معصومه _ سلام الله علیها _ صحبت شد ، ایشان فرمودند : از ویژگیهای حرم حضرت معصومه علیها السلام این است که حوائج قلبی را بی بی روا می کند و نیازی به ذکر آن نیست . ایشان روی این مطلب تاکید می کردند .
نگارنده نیز این مطلب را بارها از ایشان شنیده بود .ایشان فرمودند : من از سفر مشهد به قم بازگشتم ، دَینی به گردن داشتم که فکرم را مشغول کرده بود . به حرم مطهر مشرّف شدم ، با یکی از خدّام به نام آقای کوه خضری که از دوستان بود ، مصادف شدم ، این مطلب را با ایشان بازگو کردم ، گفت : حقیقت است .
گفتم : من الآن حاجتی دارم ، گفت : بی بی آن را روا می کند ، گفتم : از کجا می دانی ؟ گفت : بر گردن من . گفتم : تعهّد می کنی ؟ گفت : آری .توی صحن کوچک رفتم ، مقابل ایوان طلا از دلم گذشت که بی بی کی از خدّام شما کاری را به عهده گرفته است . این را در دل حدیث نفس کردم و رفتم .یکی دوساعت نگذشته بود که یکی از رفقا را دیدم ، گفت : کجا بودی که الآن یک ساعت است دنبال تو می گردم . فلانجا رفتم به دنبال تو ، فلانجا رفتم ، پس کجا هستی ؟به همان مقدار دَینی که بر گردنم بود به من داد و این ویژگی حرم بی بی نیز ثابت شد .

(۵)آقای سبزواری خود داستان جالبی دارند که در کتاب کریمه اهلبیت فشرده آن را آورده بودیم ، (۳۰) مشروح آن را در اینجا از روی دستنویس ایشان می آوریم :
ما منزلی در کوچه جمکرانیهای قم خریدیم ، بیش از نصف آن را قرض کردیم و با تکلّف پرداخت کردیم . چون وامهای متعدّدی از صندوقهای قرض الحسنه گرفته بودیم ، اقساط هم عقب افتاده بود و مقداری هم دستی گرفته بودیم . سعی می کردیم وضع خودمان را به کسی نگوییم و راز خود را در درون نگهداریم .

وام هشتم ، نهم بود که مقدّماتش فراهم شد ، خواستم بگیرم ، کسی آمد برای ضمانت ، ولی در وسط گفت : ” من شرعاً ضمانت نمی کنم ، فقط امضا می کنم ” و لذا ضمانت او قبول نشد .

با هم بیرون آمدیم ، در کنار چهارراه بیمارستان آنقدر به من سرزنش کرد و دلم را آتش زد که پس از گذشت ۱۴ سال هنوز دلم می سوزد و جای زخم زبانهای او خوب نشده است .

به او گفتم : من توی چاه افتاده ام ، اگر می توانی دستم را بگیر ، چرا این قدر سرکوفت می زنی ؟ باز هم ادامه داد و سنگ تمام گذاشت .

قرضهای متفرقه ای را قرار بود با این وام بدهم که وقت آنها رسیده بود و همه نقشه ها فرو ریخت و با نومیدی کامل به منزل رفتم .

بعدازظهر حالم خیلی بد شد ، خانواده پرسید : چه شده ؟ چیزی نگفتم ، گرفتم خوابیدم .

شب به حرم حضرت معصومه _ سلام الله علیها _ رفتم ، گفتم : عمّه جان ! من دیگر نه به وامها کاری دارم ، نه به قرضهای دستی ، هرچه بادا باد .

عبا را بر سر کشیدم و درگوشه ای نشستم و گفتم : عمّه جان من اگر جای دیگری داشتم می رفتم .

لذا با دل شکسته با عمّه جان به نجوا نشستم و برای بی بی روضه ای خواندم .

آن شب گذتش و من نیز از همه جا بریدم و به کسی مراجعه نکردم . شب دوّم و سوّم نیز به همان کیفیّت به محضر کریمه اهلبیت رفتم و همان برنامه را اجرا کردم که در آن سه شب حال و توجّه عجیبی بود.

آن شخص که دل ما را سوزانده بود ، نفهمید که چه شده ؟ ولی این کار به نفع ما و به ضرر او تمام شد ، اشاره ای کردم ، نگرفت ، حالا هم متوجّه نشده است . بعد هم از قم رفت و در تهران ساکن شد و قضایایی پشت سر هم انجام گرفت و ادامه دارد .

شب سوّم که از حرم بیرون آمدم ، شخصی با من مصادف شد و پرسید : شما برای این منزل چقدر بدهکار هستید ؟

گفتم : من به پدرم ، مادرم و خانواده ام نگفته ام ، هیچکس نمی داند و من به کسی نمی گویم .

گفت : من باید بدانم ، از او ا صرار و از من انکار ، سرانجام در اثر پافشاری زیاد ، به او گفتم .

روز بعد به منزل ما آمد و یک کیسه پلاستیکی آورد و قرضهای ما ادا شد .

من هرچه از او پرسیدم : این چیست ؟ در جواب گفت : عنایت حضرت معصومه سلام الله علیهاست ، چندین بار سوال خود را تکرار کردم ، همان پاسخ را داد . و بدین وسیله همه قرضهای ما ادا شد .

(۶)

یکی از دوستان اهل دل می گفت : من از ۱۸ سالگی تا الآن که ۴۱ سال گذشته هر وقت برای حاجتی به این خاتون دو سرا متوسّل شدم ، هرگز نومید نشدم . از جمله چند روز پیش احتیاج به قرض داشتم ، مشرّف شدم . و به عرض بی بی رساندم ، فردای َآن روز یکی از آشنایان آمد و مبلغ یکصد و پنجاه هزار تومان قرض الحسنه آورد .

(۷)

ارجاع امام رضا علیه السلام به حضرت معصومه علیهاالسلام

حجّه الاسلام والمسلمین آقای قاضی زاهدی شاهد یکی از کرامتهای حضرت معصومه _ سلام الله علیها _ در بیست سال قبل بودند که متن آن به شرح زیر است :

می فرمودند : در حدود بیست سال قبل شبی در حرم مطهّر دعای توسّل برقرار بود و من در دعای توسّل شرکت نموده بودم ، در وسط دعای توسّل برق قطع شد و مدّتی حرم تاریک بود ، تا چراغها روشن شد احساس کردم مردم به نقطه خاصّی در حرم مطهّر _ همانجا که قبر شاه عباس هست _ متوجّه می باشند ، من نیز به آن نقطه کشیده شدم ، دیدم یک دختر ۱۷ _ ۱۸ ساله ای را در میان گرفته اند و همه متوّجه او هستند ، معلوم شد که این دختر از ده سال پیش به دنبال یک بیماری حادّ و مزمن زبانش گنگ شده بود و برای طلب شفا او را به مشهد مقدّس برده اند و آنجا متوسّل شده اند ، حضرت امام رضا علیه السلام در عالم رویا فرموده : او را به قم ببرید و اینک او را به قم آورده اند و از عنایات حضرت معصومنه علیهاالسلام زبانش گویا شده و شفای کامل یافته است .

(۸)

ارشاد زائر

مرحوم حیدر آقا تهرانی ، متخلّص به ” معجزه ” متوفّای ۱۴۱۸ هـ . از شاعران شایسته و زاهدان وارسته و صاحب دیوان ارزشمندی در مدایح و مراثی کریمه اهلبیت ، که به عنوان ” لمعات عشق ” منتشر شده ، در ایّام اقامتش در حوزه علمیّه قم به چلّه نشینی پرداخته ، مراتب ترک حیوانی را سپری کرده ، (۳۱) اوقات فراغت خود را با اذکار و اوراد واصله از خاندان عصمت و طهارت پر کرده ، تا شبی در حجره خود واقع بین مدرسه فیضیّه و دارالشّفا دچار تب و لرز شدیدی شده ، تعادل خود را از دست داده ، خود را در چند قدمی مرگ احساس نموده ، به حضرت معصومه علیها السلام توسّل جسته ، در عالم رویا جام آبی دریافت کرده ، سلامتی خود را بازیافته و همچنان به اذکار و اوراد روی آورده ، تا شبی در عالم رویا به محضر مقدّس حضرت معصومه علیها السلام شرفیاب شده ، کریمه اهلبیت او را از ادامه دادن به اذکار و اوارد نهی کرده و فرموده : ” اگر رضای خدا را خواستاری ، فقط واجبات را رعایت کن و دیگر دست از مستحبّات بردار ” .

خود مرحوم معجزه در این رابطه می گوید : بدین لحاظ است که سالها بر من می گذرد که از اوراد و اذکار دست برداشته ، به واجبات خود ادامه می دهم ، زنهار ، زنهار ، هرچه شارع مقدّس فرموده ، آنرا از دست ندهید ، زیرا اینگونه اوراد و اذکار برای تذکیه قلب و صفای دل در راه حبّ پروردگار ، تا به جایی مفید است ، که به جسم زیانی نرسد و روح را فرسوده نسازد . (۳۲)

در مورد سیر و سلوک و سوء استفاده شیطان احیاناً از اوراد و اذکار ، مطلب ارزشمندی از مرحوم آیت الله حاج سید موسی زر آبادی به دست ما رسیده ، در شرح حال ایشان آورده ایم ، به آنجا مراجعه شود . (۳۳)

(۹)

به صورت متواتر با اسناد مورد اعتماد از یکی از خدّام حرم مطهّر به نام مرحوم سیّد محمّد رضوی نقل شده که گفته : شبی در عالم رویا حضرت معصومه _سلام الله علیها _ را خواب دیدم ، فرمود : ” بلند شود چراغ گلدسته ها را روشن کن ” .

به ساعت نگاه کردم دیدم چهار ساعت به اذان صبح باقی است ، دوباره خوابیدم ، باز همان رویا تکرار شد . بار سوّم بی بی بر من نهیب زد و فرمود : ” مگر به تو نگفتم که بلند شود و چراغهای گلدسته ها را روشن کن ” .

از جای برخاستم و چراغهای گلدسته ها را روشن کردم . برف سنگینی آمده بود ، همه جا سفید پوش بود و هوا بسیار سرد بود .

فردا هوا آفتابی بود ، در صحن مطهّر ایستاده بودم ، دیدم گروهی از زائران با یکدیگر صحبت می کنند و می گویند : ما چقدر باید از این بی بی تشکّر کنیم ، اگر چند دقیقه چراغهای گلدسته ها دیرتر روشن می شد ما از سرما تلف شده بودیم .

معلوم شد که اینها در اثر بارش سنگین برف راه را گم کرده بودند و بدون وسیله در وسط بیابان مانده بودند ، وقتی چراغها به فرمان بی بی روشن می شود ، سمت شهر معلوم می شود و خود را به شهر می رسانند و از شرّ سرمای سوزان رهایی می یابند .

(۱۰)

انا المعصومه اخت الرّضا

درکتاب ” کریمه اهلبیت ” در پیرامون عصمت حضرت معصومه _ سلام الله علیها _ بطور فشرده سخن گفتیم و به عرض خوانندگان گرامی رساندیم که حضرت امام رضا علیه السلام در حدیثی فرموده اند:

” مَن زارَ الْمَعْصومَهَ بِقُمْ کَمَنْ زارَنی ”

” هر کس معصومه را در قم زیارت کند همانند کسی است که مرا زیارت کند”.(۳۴)

و گفتیم که این حدیث به صراحت بر عصمت حضرت معصومه علیهاالسلام دلالت می کند ، و یادآور شدیم که شخص حضرت معصومه _ سلام الله علیها _ نیز در رویایِ صادقه ای از خود تعبیر به ” معصومه ” کرده است ، واینک متن این داستان را از زبان محدّث والامقام ، علاّمه بزرگوار مرحوم میرزا حسین نوری ، متوفّای ۱۳۲۰ هـ . می آوریم .

این واقعه یکی از معجزات باهرات باب الحوائج الی الله حضرت موسی بن جعفر علیه السلام است و حضرت معصومه علیها السلام در این داستان نقش دارند ، و میرزای نوری این داستان را از شخص صاحب قضیّه _ بدون واسطه _ شنیده و درکتاب گرانسنگ : ” دارالسلام ” آورده است ، و ما اینک ترجمه آن را به محضر شیفتگان این خاندان تقدیم می داریم :
یکی از نشانه های قدرت پروردگار که دلها را از زنگار شیطان پاکیزه می سازد اینست که در ایّام مجاورت با حرمین شریفین کاظمین علیها السلام در بغداد یک مرد نصرانی به نام ” یعقوب ” زندگی می کرد که به بیماری ” استسقاء ” دچار شده بود .
هر قدر به پزشکان مراجعه می کرد ” نتیجه نگرفت ، تا مرض کاملاً شدّت یافت و او را رنجور ساخت و از پا انداخت .آن مرد نصرانی می گفت : در آن ایّام من همه اش از خدا می خواستم که مرا یا شفا دهد و یا به وسیله مرگ از آن مرض رهایی بخشد .در حدود سال ۱۲۸۰ هـ . بود که شبی روی تخت خوابیده بودم ، در عالم رویا یک آقای بزرگوار بلند قد و بسیار نورانی را دیدم که در کنار بستر من حضور یافت و تخت مرا حرکت داد و فرمود ” اگر بخواهی از این بیماری شفا پیدا کنی ، تنها راهش اینست که به شهر کاظمین مشرّف شوی و کاظمین علیها السلام را زیارت نمایی ، تا از این مرض رهایی یابی ” .
او می گوید : من از خواب بیدار شدم ، رویای خود را برای مادرم نقل کردم ، مادرم گفت : این خواب خوابِ شیطانی است ! آنگاه صلیب و زُنار(۳۵) آورد و بر گردنم آویخت .
یکبار دیگر به خواب رفتم و در عالم رویا بانوی مجلّله ای را دیدم که سرتاسر بدنش پوشیده بود ، تخت مرا حرکت داد و فرمود :برخیز که صبح صادق طلوع کرده است ، مگر پدرم با تو شرط نکرد که به زیارت او مشرّف شوی ، تا ترا شفا عنایت کند ؟ “پرسیدم : پدر شما کیست ؟
فرمود : ” امام موسی بن جعفر علیه السلام است ” .پرسیدم شما کیستید ؟فرمود : ” اَنَا الْمَعْصُومَهُ اُخْتُ الرِّضا علیه السلام “” من معصومه خواهر حضرت رضا علیه السلام هستم ” .
چون از خواب بیدار شدم در حیرت بودم که چه کنم و کجا بروم ؟ به دلم افتاد که به خانه سیّد جلیل القدر سیّد راضی بغداد بروم .به منزل سیّد راضی بغدادی ، واقع در محلّه ” رواق ” بغداد رفتم ، حلقه در را کوبیدم . از پشت در صدا زد کیستی ؟ گفتم : باز کن .هنگامی که صدای مرا شنید ، دخترش را صدا کرد و گفت :
” دخترم در را باز کن ، او یک نفر مسیحی است که می خواهد به شرف اسلام مشرّف شود ” .

هنگامی که در باز شد و به خدمتش شرفیاب شدم ، عرض کردم ، از کجا متوجّه شدید که من مسیحی هستم و قصد تشرّف به اسلام را دارم ؟
فرمود : ” جدّم _ امام کاظم _ (ع) در عالم رویا به من خبر داده است ” .آنگاه مرا به کاظمین برد ، و در کاظمین به محضر شیخ جلیل القدر شیخ عبدالحسین تهرانی ( رحمه الله علیه ) رفتیم ، من سرگذشت خود را برای او نقل کردم ، او دستور داد که مرا به حرم مطهّر ببرند .پس مرا به حرم مطهّر بردند و در اطراف ضریح مقدّس مرا طواف دادند.در داخل حرم اثری ظاهر نشد ولی چون از حرم بیرون آمدم پس از گذشت اندک زمانی عطش بر من غلبه کرد ، آب خوردم و حالم دگرگون شد و بر زمین افتادم .با همین افتادن همه چیز تمام شد ، و گویی کوهی بر پشت من بود و برداشته شد ، ورم بدنم رفع گردید و زردی چهره ام به سرخی مبدّل گشت و هیچ اثری از بیماری در وجود من باقی نماند .به بغداد رفتم که از موجودی خود چیزی برای هزینه زندگی بردارم ، خویشان و بستگانم از سرگذشت من آگاه شدند ، مرا به خانه یکی از اقوام بردند که مادرم آنجا بود و گروهی در آنجا گرد آمده بودند .
مادرم به من گفت : ” رویت سیاه باد ، رفتی و از دین خود خارج شدی ! ” .گفتم : ” مادر ببین ، از مرض و بیماری هیچ اثری نمانده است ” .مادرم گفت : ” این سحر است !! ” .سفیر دولت انگلستان که در مجلس حضور یافته بود به عمویم گفت :” اجازه بدهید که من او را تادیب کنم ، زیرا امروز او خودش کافر شده ، فردا همه ایل و تبار ما را کافر می کند !! ” .آنگاه به دستور او مرا لخت کردند و بر روی زمین خوابانیدند و با چیزی که “قرپاچ” (۳۶)نامیده می شود بر بدنم نواختند .قرپاچ عبارت از یک رشته سیم بود که چیزهای تیزی چون سوزن بر سر سیمها نهاده بودند .سرتاسر بدنم خون آلود شد ولی اصلاً احساس درد نمی کردم .
خواهرم چون وضع اسفناک مرا مشاهده کرد ، خودش را به روی من انداخت ، تا شلاّق زن ها از من دست کشیدند و به من گفتند : هر کجا که می خواهی برو .به سوی کاظمین علیها السلام برگشتم و به خدمت مرحوم شیخ عبدالحسین مشرّف شدم ، شهادتین را به من تلقین کرد ، و من رسماً به شرف اسلام مشرّف شدم.هنگام عصر بود که از طرف ” نامق پاشا ” استاندار متعصّب و لجوج بغداد ، فرستاده ای به خدمت شیخ عبدالحسین آمد و نامه ای آورد که در آن نوشته بود ” یکی از رعیّتهای ما که تبعه فرنگ است به خدمت شما آمده که وارد اسلام شود او باید در نزد قاضی حاضر شود و در آنجا آیین اسلام را برگزیند ” .شیخ عبدالحسین فرمود : ” بلی آن شخص نزد من آمد و سپس به دنبال کارش رفت ” .
مرحوم شیخ مرا مخفی کرد آنگاه مرا به کربلا فرستاد و در آنجا ختنه شدم ، سپس به زیارت نجف اشرف مشرّف شدم . آنگاه توسّط مرد نیکوکاری مرا به اصطهبانات _ از توابع شیراز _ فرستاد .
یک سال تمام در بلاد فارس اقامت نمودم ، آنگاه به عتبات برگشتم .داستان او در اینجا تمام نمی شود ، بلکه دنباله دارد ، که به جهت اختصار به همین مقدار بسنده می کنیم ، علاقمندان به متن دارالسّلام مراجعه فرمایند . (۳۷)


(۱۱)

یک خانم فرهنگی از اهالی مشهد با همسرش به قم منتقل شده و در نیروگاه اقامت گزیده است .

این بانوی با اخلاص در فراق حرم مطهّر حضرت رضا علیه السلام بسیار محزون بوده ، و گاهی اشک می ریخته است .

یک روز که شدیداً دلش برای حرم باصفای آن حضرت تنگ شده بود ، به شدّت متاثّر می شود و ساعتها اشک می ریزد ، تا خوابش می برد .

در عالم رویا می بیند که دو بانوی مجلّله با چادر و نقاب وارد شدند و او را مورد نوازش قرار دادند و فرمودند : چرا غمگین هستی ؟

او در پاسخ عرض می کند که برای زیارت حضرت رضا علیه السلام دلم تنگ شده است . یکی از این دو بانو او را دلداری می دهد و می فرماید :

” شما اکنون در قم اقامت دارید و ملتزم هستید که همه روزه به حرم مطهّر مشرّف شوید ، مثل این است که در مشهد هستید ، اینجا و آنجا فرق نمی کند ” .

او می پرسد : بی بی ! شما کی هستید ؟ می فرماید :

” من حضرت معصومه هستم ” .

آنگاه نقاب از چهره اش می گیرد و خانه روشن می شود .

می پرسد : این مخدّره کیست ؟ می فرماید : ایشان حضرت فاطمه _ سلام الله علیها _ می باشند .

این رویای صادقه را گروهی از دوستان به توسّط خانواده هایشان از این خواهر فرهنگی برای نگارنده نقل فرمودند .

(۱۲)

انگیزه تالیف کتاب

کرامت بسیار مهّمی نگارنده سطور از این معدن کرم مشاهده کرده ، که به دلائل مختلف ناگزیر است بسیار فشرده و گذرا به آن اشاره کند :

دختری در چندین نقطه از مناطق مختلف کشور دست به اقدامهای مسلّحانه زده بود ، توسط نیروی انتظامی از او فیلم تهیّه شده بود ، ولی هویّت او به دست نیامده بود .

این فیلمها ظاهر شده بود ، و در همه شهرها در اختیار نیروی انتظامی قرار گرفته ، و تلاش فراوانی برای شناسایی آن دختر انجام پذیرفته بود .

این فیلمها در تبریز با دختری تشابه وصفی پیدا کرده بود که او از اقوام نزدیک نگارنده بود .

نگارنده و دیگر اقوام وابسته ، که از بی گناهی او کاملاً آگاه بودند ، شدیداً از این ماجرا متاثّر بودند و تلاشها بی نتیجه بود ، زیرا فیلمها با آن فرد کمال انطباق را داشت .

یکی از شخصیّتهای برجسته کشوری که از این ماجرا آگاهی یافته بود به نگارنده پیغام فرستاد که امشب جمعی از مقامات قضایی منزل ما هستند ، شما در مورد این حادثه شرحی برای من بنویسید ، من سعی می کنم که همین امشب این شخص مورد نظر آزاد شود .

نگارنده به جهت تاثّر شدید از این ماجرا ، شرح حادثه را نوشت و برای او فرستاد .

آن شخصیّت برجسته متّهم بود به این که مورد عنایت حضرت زهرا _ سلام الله علیها _ نیست .

پس از آنکه آن نوشته را به منزل او فرستادم شدیداً نادم شدم و گفتم این چه اشتباهی بود ؟ اگر او موفّق نشود که این محبّت را در حقّ این شخص انجام دهد ، وظیفه انسانی و اخلاقی ایجاب می کند که من به خدمت او بروم و از محبّتهایش تشکّر کنم و در این صورت خوفِ آن دارم که من نیز مورد بی مهری صدّیقه طاهره _ سلام الله علیها _ قرار بگیرم .

به حرم مطهّر مشرّف شدم و در یک حال انقطاع کامل به محضر مقدّس حضرت معصومه _ سلام الله علیها _ عرض کردم : من کمترین غلام این درگاه هستم و همیشه در کنار سفره شما متنعّم بودم ، شما راضی نشوید که مشکل من از طریق دیگری حل شود .

پس از توسّل فراوان نذری کردم و عرض داشتم : شما دختر باب الحوائج هستید ، من از شما می خواهم که این شخص قبل از غروب آزاد شود ، تا برای اقدام آن آقا زمینه ای باقی نباشد .

در آن لحظه که من در حرم بودم و دستم در شبکه شرافت احتوای کریمه اهلبیت بود ، ساعت چهار و پانزده دقیقه بعداز ظهر روز پنجشنبه بود و درست سه ربع به اذان مغرب باقی بود .

از حرم بیرون آمدم و به منزل رفتم و پیش از اذان به منزل رسیدم ، چون به منزل رسیدم ، بچّه ها دویدند و بشارت دادند که از تبریز اطّلاع دادند که فلانی آزاد شده است .

با تبریز تماس گرفتم و از پدر دختر پرسیدم : چه وقت فلانی آزاد شد ؟ گفت: درست ساعت چهار و رُبع بعداز ظهر بود که تلفنی به ما اطّلاع دادند و گفتند که فلانی آزاد است ، بیایید و ببرید .

بلافاصله با بیت آن شخصیّت برجسته تماس گرفتم و گفتم : به ایشان بگویید در آن مورد اقدام نکنند ، که از فضل خدا آن شخص آزاد شده است .

کسانی که با برنامه دادگاهها آشنایی دارند می دانند که آزادی یک متّهم در بعد از ظهر روز پنجشنبه بیرون از روال عادی است ، ولی از کرامت کریمه اهلبیت ، درست در لحظه ای که دست توسّل به ضریح مطهّر این بزرگوار در قم چنگ زده بود این عنایت در تبریز به وقوع پیوست .

پس از آزادی او ، نگارنده برای وفا به نذر ، کتاب کریمه اهلبیت را به رشته تحریر در آورده ، به پیشگاه دختر باب الحوائج تقدیم نمود .

( ۱۳ )

اهانت به خدّام حرم

یکی از خدّام به نام علی عبدی روزی مشاهده می کند که خانمی در کنار قبری نشسته و مواظب حجاب خود نیست ، جلو می رود و می گوید : خواهر حجابت را رعایت کن ، اینجا حرم حضرت معصومه _ سلام الله علیها _ است و حرمت دارد .

زن اخم کرده ، به نزد شوهرش رفت . شوهرش سرهنگ تمام بود ، پس از سعایت زن ، جناب سرهنگ با غرور نظامی به سوی آقای عبدی آمد و گفت : چیه ، چکار کردی ؟

وی در پاسخ گفت : هیچی ، به خانم گفتم سر و صورتش را بپوشاند .

سرهنگ گفت : به تو چه ، مگر تو فضولی ؟!

آنگاه دست سرهنگ بالا رفت و سیلی محکمی بر صورت خادم حضرت نواخته شد و سرهنگ به طرف زنش بازگشت و زنش دوباره به طرف آن قبر رفت .

اشک در چشمان آقای عبدی حلقه زد ، بدون اینکه با کسی حرف بزند به سوی ضریح بی بی رفت و خطاب به کریمه اهلبیت گفت :

بی بی ! من به احترام شما امر به معروف کردم و سیلی خوردم . آنگاه بغض گلویش را گرفت و با صدای بلند شروع به گریه کرد .

در همان حال صدای داد و هوار زن به هوا رفت ، معلوم شد که عقرب پایش را گزیده است .

سرهنگ عقرب را زیر چکمه هایش له کرد ، ولی زن به خود می پیچید و فریاد می کشید و سرهنگ سراسیمه به این سو و آن سو می رفت و از مردم کمک می طلبید .

خادم سیلی خورده با یکی از خدّام بیرون دویدند و درشکه ای را تهیّه کردند و به داخل صحن آوردند و زن را در قالیچه ای پیچیده ، سوار درشکه کردند و به بیمارستان فاطمی بردند .

سرهنگ گریه کنان به دنبال درشکه می دوید .دکترها پس از دیدن پای سیاه شده زن گفتند : اگر سم به بقیّه قسمتهای بدن سرایت کرده باشد مرگش حتمی است .پزشکان مشغول معالجه شدند و پای زن را با تیغ بردند تا زهر بیرون بیاید و سرهنگ نیز با خادم سیلی خورده به سوی حرم بازگشت .سرهنگ کنار ضریح رفت و در حال گریه می گفت : بی بی معذرت می خواهم ، نفهمیدم ، غلط کردم ، زنم مرا تحریک کرد .زن آن شب را در بیمارستان سپری کرد ، صبح با پای باند پیچ شده به حرم آمد ، از حضرت معصومه پوزش طلبید و سراغ آقای عبدی را گرفت و به او گفت : مرا ببخش ، من نفهمیدم .سرهنگ آدرس خادم را گرفت و به سوی تهران بازگشت ، تا ۱۵ سال هرماه ۱۵ تومان به آن خادم می فرستاد و بعد از ۱۵ سال درگذشت . (۳۸)

( ۱۴ )

اولاد صالح از برکت بی بی

حضرت حجه الاسلام والمسلمین آقای حاج شیخ عبدالرّسول ، فرزند برومند بقیِه السّلف آقای حاج شیخ موسی قمی و حفید گرامی اسوه تقوا و فضیلت ، مرحوم حاج شیخ علی زاهدی قدس سره ( متوفّای ۲۲ جمادی الثّانیه ۱۳۷۱ هـ . )
می فرمود :در سال ۱۳۹۱ هـ . هنگامی که ما را از نجف اشرف تسفیر کردند ، روز ۱۵ ذیقعده ( ۱۳/۱۰ /۱۳۶۰ ) وارد قم شدیم ، طرف عصر بود ، من هنوز نماز ظهر و عصر را نخوانده بودم ، وضو گرفتم و به حرم مطهّر حضرت معصومه _ سلام الله علیها _ شرفیاب شدم ، قبل از نماز و زیارت ، عرض کردم : بی بی جان ! ما در عراق زیر سایه آبا و اجداد شما بودیم و همه حوائج ما توسّط آن بزرگواران تامین می شد ، اینک به شما پناه آورده ایم و زیر سایه شما هستیم ، سه حاجت مهم از شما می خواهیم :
۱-با دست خالی آمده ایم ، وسیله زندگی می خواهیم .
۲-در اینجا خانه و کاشانه ای نداریم ، منزل آبرومندی از شما می خواهیم .
۳-سالیان درازی است که ازدواج کرده ایم و اولاد دار نشده ایم ، فرزند صالحی از شما می خواهیم .
در اندک مدّتی منزل آبرومندی به راحتی تهیّه شد . در همان اوان صاحب اولاد شدیم واینک از برکت عنایات بی بی شش فرزند داریم ، و زندگی ما به بهترین وجه تامین شد ، که از نظر آسایش و آرامش ، هزاران مرتبه بهتر از ایّام اقامت در نجف اشرف است .
و لذا از روزی که وارد این شهر مقدّس شده ام ، هر کار مستحبّی انجام می دهم ، از طرف این ولی نعمتِ عُظمای خود انجام می دهم و یا در ثواب آن ایشان را شریک می کنم .

( ۱۵ )

ایثار و پاداش آن

مرحوم حاج میرزا خلیل تهرانی ، نیای خاندان معروف خلیلی نجف اشرف ، متولّد ۱۱۸۰ و متوفّای ۱۲۸۰ هـ . از پزشکان حاذق و از علمای عامل ، از شاگردان آیات عظام : میرزای قمی ، صاحب ریاض و کاشف الغطاء می باشد .در تهران متولّد شده ، در نجف وفات کرده ، در طب یونانی به مقامی بسیار والا دست یافته ، تا جایی که او را افلاطون زمان و جالینوس دوران لقب داده اند .در قم ، تهران ، کاظمین و کربلا شخصیّتهای برجسته ای را معالجه نموده ، به صورت اعجاز آمیزی بهبودی یافته اند و لذا آوازه اش در همه جا طنین انداخته است.(۳۹)
او رمز این توفیق و آوازه اش را چنین بیان می کند :
من درعلم طب چندان درس نخواندم و استاد ندیدم ، همه این مهارت و بصیرت از برکتِ دادن یک نان بود و آن چنان بود که در جوانی به قصد زیارت حضرت معصومه _ سلام الله علیها _ به قم مشرّف شدم . در آن ایّام ، گرانی سختی بود ، که نان به زحمت به دست می آمد .
در آن زمان بین دولت ایران و روس درگیری بود ، اسیران فراوانی از زن و مرد، خرد و کلان آورده بودند ، و در شهرها پراکنده بودند .من در یکی از حجرات مدرسه دارالشّفا که معمولاً غربا در آن منزل می کردند، منزل کرده بودم .روزی به بازار رفتم و رنج فراوان کشیدم تا نانی به دست آوردم و به سوی منزل حرکت کردم .
در بین راه با زنی از اسیران مسیحی مصادف شدم که طفلی در بغل گرفته بود و از گرسنگی رنگش زرد شده بود . چون چشمش به من افتاد گفت : شما مسلمانها رحم ندارید ، مردم را اسیر می کنید و گرسنه نگه می دارید . !!
بر او رقّت کردم ، آن نان را به او دادم و رفتم ، آن روز چیزی نخوردم ، آن شب نیز چیزی نداشتم که بخورم .
در حجره نشسته ، در کار خود متحیّر بودم ، که یک نفر وارد حجره شد و گفت : بانوی مرا دردی رسیده که بی طاقت شده ، اگر طبیبی سراغ دارید برای ما معرّفی کنید .بر زبانم جاری شد که اگر فلان چیز را بخورد خوب است .او رفت و آن دوا را مهیّا کرد و به او داد و فوراً بهبودی یافت . طولی نکشید که آن مرد آمد و یک مجمعه ( سینی ) آورد که غذاهای رنگارنگ و یک عدد اشرفی در آن بود و معذرت خواهی کرد و رفت . این داستان شایع شد و بیماران از همه جا به سوی من سرازیر شدند و هرکدام با یک نسخه خوب می شدند . همه این اسم و رسمی که پیدا کرده ام از ایثار آن قرص نان و توجّه حضرت معصومه علیها السلام است .(۴۰)

نگارنده گوید : مطابق با برخی از نقلها ، آن بانوی مریضه همسر فتحعلی شاه بوده ، که در اوایل جلوس ایشان بر اریکه سلطنت ، با اعضای خانواده برای عتبه بوسی آستان مقدّس کریمه اهلبیت به قم مشرّف شده بودند و در یکی از حجرات صحن مطهّر که اختصاص به سلاطین قاجار داشت منزل کرده بودند . بر اساس همین نقل حاج میرزا خلیل نیز در اثر گرسنگی آنقدر بی حال شده بود ، که با آن فاصله اندک توان تشرّف به حرم مطهّر را از دست داده بود . لذا از حجره خود واقع در مدرسه دارالشّفا به حضرت معصومه _ سلام الله علیها _ متوسّل شده بود و از برکت آن کریمه اهلبیت علاوه بر نان و نوا ، به آن مقام والا رسیده بود .

قسمتی از فضایل ، مناقب و کرامات مرحوم حاج میرزا خلیل در ” کلمه طیّبه ” و ” دارالسّلام ” از محدّث نوری ، ” تکمله ” از سیّد حسن صدر ، ” الحصون المنیعه ” از شیخ علی کاشف الغطاء ، و ” الکرام البرره ” از شیخ آغا بزرگ تهرانی آمده است.(۴۱)

و همه این کمالات و کرامات از برکت ایثار آن نان و عنایات حضرت معصومه علیها السلام بوده است .

(۱۶ )

ایجاد لیاقت

یکی از فضلای مورد اعتماد از یکی از روحانیون که توثیقش می کرد نقل فرمود که شبی در عالم رویا به او گفته اند : حضرت بقیه الله _ ارواحنا فداه _ برای زیارت عمه اش حضرت معصومه _ سلام الله علیها _ به حرم مطهر تشریف فرما شده اند ، بعد از زیارت می خواهند به منزل شما تشریف بیاورند ، ولی در کتابخانه شما از کتابهای مخالفین فراوان است و آن حضرت این کتابها را دوست ندارد ، و لذا باید این کتابها را از کتابخانه تان بیرون بریزید .

او می گوید : من با شتابی فراوان همه کتابهای مخالفان را از کتابخانه جدا کرده ، بیرون بردم .

سپس گفتند : این فرشها را نیز باید جمع کنید ، این دوتا نمد بماند اشکال ندارد ، جز اینکه باید آنها را برگردانی تا این نقش و نگارش ظاهر نباشد .

از این رویای صادقه ظاهر می شود که برای ایجاد لیاقت دیدار باید در تقویت محبت اهلبیت و بغض دشمنان آنان تلاش فراوان نمود ، آنگاه زرق و برق دنیا را کنار گذاشت ، از حرام اجتناب کرده ، از حلال به ساده ترینش بسنده نمود .

( ۱۷ )

باران رحمت

حضرت آیت الله حاج شیخ محمد ناصری دولت آبادی که در دولت آباد اصفهان خدمات برجسته ای دارند و دلهای مشتاقان را به طرف حضرت صاحب الزمان _ عجل الله تعالی فرجه الشّریف _ سوق می دهند ، از پدر بزرگوارشان مرحوم آیت الله حاج شیخ محمد باقر ناصری ، متوفای ۱۴۰۷ هـ . نقل فرمودند که در ایام اقامتشان در نجف اشرف ، در جلسه ای که در منزلشان برگزار بود ، بر فراز منبر داستان جالبی را در رابطه با حضرت معصومه علیها السلام به شرح زیر بیان فرمودند :

در سال ۱۲۹۵ هـ . در اطراف قم قحطی و خشکسالی شدیدی پدید آمد ، اغنام و احشام در اثر کمبود علوفه در معرض تلف قرار گرفتند .اهالی آن منطقه چهل نفر از افراد متدین و شایسته را انتخاب کردند و به قم فرستادند ، تا در صحن مطهر حضرت معصومه _ سلام الله علیها _ به بست بنشینند ، تا شاید از عنایات آن کریمه اهلبیت خداوند متعال باران بفرستد و منطقه را از خطر خشکسالی نجات دهد .سه شبانه روز آن گروه چهل نفری در حرم مطهر خاتون دو سرا به بست می نشینند ، شب سوم یکی از آن چهل نفر مرحوم حاج میرزا ابوالقاسم قمی را خواب می بیند .میرزای قمی در عالم رویا به او می فرماید : < چرا در اینجا به بست نشسته اید؟ > .
او می گوید : مدتی است در محلّ ما باران نیامده ، اغنام و احشام در معرض تلف قرار گرفته اند .
میرزا می فرمایند : < برای همین ؟ > .می گوید : بلی .مرحوم میرزا می فرماید : < این که چیزی نیست ، این مقدار از دست ما نیز ساخته است ، هنگامی که شما حوائج این طوری داشتید به ما مراجعه کنید ، ولی هنگامی که شفاعتِ عالَم را خواستید ، در آن هنگام دست توسل به طرف این شفیعه روز جزا دراز کنید > . (۴۲)
این رویای صادقه موید است با حدیث شریف امام صادق علیه السلام که می فرماید : < همه شیعیان ما با شفاعت آن حضرت وارد بهشت می شوند > .()

( ۱۸ )

بست نشستن

مرحوم حاج آقا حسین گلکاران که صد درصد مورد اعتماد بودند ، از مرحوم حاج سید تقی کمالی ، پهلوانِ نامی ایران نقل کرد که زمان رضا خان در تهران زندانی بوده ، در زندان مشغول زیارت عاشورا می شود ، در سجده زیارت عاشورا خیلی گریه می کند تا خوابش می برد ، در عالم رویا حضرت علی علیه السلام را می بیند که بر او نهیب می زند و می فرماید : < چرا فلان کار را انجام می دهی ؟ > .
مرحوم کمالی گفته : من تا آن روز مفهوم ترس را نفهمیده بودم . هنگامی که مولای متّقیان بر من نهیب زدند تمام بدنم لرزید .چون بیدار شدم از آنچه مولی مرا نهی کرده بود ، توبه کردم و استغفار نمودم . روز دیگر با توجه بیشتری زیارت عاشورا را خواندم و تصادفا باز هم در سجده به خواب رفتم و مولی را به خواب دیدم ، به من فرمود : < روز عاشورا آزاد می شوید>به هم زندانها مژده دادم که آقا بشارت داده اند که روز عاشورا آزاد می شویم .از عنایات مولی روز عاشورا شمشیری به دستم رسید ، با شمشیر بر مسوول زندان حمله کردم و وادارش کردم که درِ زندان را بگشاید . آنگاه همه زندانیان از زندان فرار کردند و من آخرین کسی بودم که از زندان بیرون رفتم .شب را در یافت آباد تهران در منزل یکی از دوستان بودم ، فردا به قم رفتم . در مدخل قم یک نفر ژاندارم رو به طرف شهر ایستاده بود ، آرام آرام خودم را به او رسانیدم ، تفنگش را از دستش گرفتم . چون در برابر من قدرت مقابله نداشت , به التماس افتاد . گفتم : با تو کاری ندارم ، ترا تا صحن مطهر حضرت معصومه علیها السلام می برم و آنجا تفنگ را به تو بر می گردانم ، او نیز چاره ای جز تسلیم نداشت .
او را تا صحن مطهر حضرت معصومه علیها السلام بردم ، در صحن مطهر تفنگ را به او پس دادم و خود وارد حرم شدم و به بست نشستم .دوستان دور و برم را گرفتند ، همه روزه می آمدند و در حرم با من نشست می کردند و شبها به منزلشان بر می گشتند و من در حرم می ماندم .به حضرت معصومه _ سلام الله علیها _ عرض کردم : اینها خرج دارند و من باید به اینها برسم . یک مرتبه دیدم دستمالی از ضریح مطهر افتاد ، برداشتم و در جیب نهادم . هر روز مقداری از آن بر می داشتم و به یکی از دوستان می دادم تا احتیاجات مرا تأمین کند.
حدود یکماه به این منوال گذشت . روزی این دوست اصرار کرد که شما اینجا این پولها را از کجا می آورید ؟ داستان را به او گفتم ، بلافاصله پول تمام شد .نگارنده گوید : < بَست > به جایی گفته می شود که مردم به هنگام ترس از دشمن به آنجا پناه می برند تا دستگیر نشوند ، مانند اماکن مقدسه ، مشاهد مشرفه و منازل علما و بزرگان .در زمان سلاطین جور هر کس تحت تعقیب قرار می گرفت ، اگر خودش را به یکی از مشاهد مشرفه و یا به منزل یکی از علما می رسانید از تعرض مصون بود و گفته می شد فلانی در فلانجا به بست نشسته است .

( ۱۹ )

بقای فرزندان

یکی از دوستان اهل دل که نگارنده کمال وثوق و ارادت را به ایشان دارد ، فرمود : در زمانهای قدیم که اوایل طلبگی من بود ، دختر عمویی داشتم که ساکن< خرم دره > بود ، چندین بار خداوند به او اولاد عنایت فرموده بود ولی در چند ماهگی تلف شده بودند و هرگز فرزندی برای ایشان باقی نمانده بود .
برای آستان بوسی حضرت معصومه _ سلام الله علیها _ به قم مشرف شده بودند . من در آن ایام در مدرسه دار الشّفا حجره ای داشتم و در آنجا مشغول تحصیل بودم .دختر عمویم وضع خودش را برای من تعریف کرد و بسیار گریه نمود .من گفتم : شما الآن در قم هستید ، اینجا حرم اهلبیت است و این بزرگوار کریمه اهلبیت است ، به این دختر باب الحوائج متوسل شوید و از حضرتش بخواهید که بعد از این فرزندانتان باقی بماند .
او پرسید : چگونه متوسل شوم ؟در آن ایام که اوایل طلبگی من بود ، چیز دیگری به نظرم نرسید ، جز این که به او گفتم :شما یک روز روزه بگیرید و پیش از آن که افطار کنید با دهان روزه به حرم مطهر مشرف شوید و با توجه کامل حاجت خود را از دختر باب الحوائج بخواهید . او نیز روزه گرفت و پیش از افطار به حرم مطهر مشرف شد و تا صبح در حرم مشغول گریه و دعا و مناجات گردید .
در اواخر شب ، نزدیک اذان صبح ، در اثر شدت گریه و توسل بی حال در گوشه ای می نشیند و خوابش می برد .
در عالم رویا بانوی مجلّله ای را می بیند که تشریف فرما می شوند و قندانه بچه ای را که بر روی دست مبارکشان بود به او عنایت می فرمایند .
چون از خواب بیدار می شود شادمان به منزل بر می گردد و به محلّ اقامت خود مراجعت می کند .
بعد از این توسل خداوند متعال سه فرزند به ایشان عنایت فرموده است که هر سه باقی مانده اند و بزرگ شده اند ، و خود آن بانو الآن زنده است و در < خرّم دره> سکونت دارد .

( ۲۰ )

بی نیاز شدن از عمل جراحی
آیت الله سید محمد باقر موحد ابطحی نقل فرمودند که همشیره حجه الاسلام و المسلمین آقای سید احمد روضاتی ( همسر آقا حسام الدین ) مریض بودند و احتیاج به عمل جراحی داشتند ، روز چهارشنیه ای قرار بود در تهران تحت عمل جراحی قرار بگیرند . دکتر گفته بود : چون روز جمعه من در تهران نیستم ، صلاح می دانم که شما روز شنبه و یا یکشنبه بیایید که من همان روز شما را عمل می کنم .
اینها به قم آمدند و در منزل ما بودند ، شب جمعه این خانم به حرم مشرف می شوند والتماس فراوان می کنند که این بی بی دو عالم شما می دانید برای زن بسیار سخت است که خود را در اختیار جراح نامحرم قرار بدهد ، شما راضی نشوید من این مشقت روحی را تحمل کنم .
روز موعود به تهران رفتند دکتر بعد از معاینه مجدد گفت : شما اصلا احتیاج به عمل ندارید . و همان روز با خوشحالی برگشتند . با این که دکترهای اصفهان و تهران ، از جمله خود همین دکتر ، متّفق القول بودند که باید تحت عمل جراحی قرار بگیرد .
( ۲۱ )
مولّفِ انوار المشعشعین از یکی از خدام حرم ، به نام آقا سید حسن فرزند آقا سید صفی ، نقل می کند که عمویم به مرضی مبتلا شد که ا نگشتهایش سیاه گردید ، معالجات موثّر نشد ، قرار شد که عمل کنند ، و پایش را قطع کنند ، روزی که قرار بود فردایش او را عمل کنند ، و پایش را قطع نمایند ، عمویم گفت : امشب مرا در حرم بی بی تنها بگذارید .
او را به حرم بردیم و درهای حرم را بستیم ، او در کنار ضریح مشغول گریه و دعا و توسل بود .
نزدیک سحر صدایش شنیده شد که می گوید : در را باز کنید حضرت مرا شفا دادند .
وقتی در را باز کردند با چهره شاداب و خندان او مواجه شدیم . چون از کیفیت شفا یافتنش جویا شدیم ، گفت :
بانوی مجلّله ای در عالم رویا تشریف فرما شدند و فرمودند : چرا ناراحت هستی ؟ بیماری خود را شرح دادم و گفتم : از خدا می خواهم یا مرا شفا دهد و یا مرگم را برساند .
آن بانوی بزرگوار گوشه مقنعه اش را به انگشتان من رسانید و فرمود : < ترا شفا دادیم > .
عرض کردم شما کیستید ؟ فرمود : < چگونه مرا نمی شناسی در حالی که از خدام من هستی ؟ من فاطمه دختر موسی بن جعفرم > .(۴۳)
( ۲۲ )

داستان دیگری در همین رابطه به خانواده آقای فهیمی مربوط می شود که تقریبا ۳۰ سال پیش اتّفاق افتاده است .آقای فهیمی فرمودند : با زحمت فراوان پاسپورت و ویزای عراق گرفته بودیم که به عتبات مشرف بشویم ، همسرم مریض بود و کم کم از پا افتاد و دیگر قدرت حرکت نداشت .
در قم و تهران پزشکان ، متّفق القول شدند که بیماری او < فیستول مزمن > است و باید تحت عمل جراحی قرار بگیرد .تصمیم گرفتیم که در قم بستری کنیم ، آقای دکتر بنی فاطمی تخت او را مشخّص کرد که ببریم و بستری کنیم .شب به حرم مطهر مشرف شدم و به محضر حضرت معصومه علیها السلام عرض کردم : بی بی جان ! من خدمتگذار شما هستم ، پدرم نیز یک عمر خدمتگذار این آستان بود ، شما خانم هستید و مشکل ما را لمس می کنید ، من راضی نیستم همسرم برای چنین عملی زیر دست مرد نامحرمی قرار بگیرد ، شما هم راضی نباشید. خیلی التماس کردم و به خانه برگشتم .صبح یکی از صبیه ها آمده بود که برای بردن مادرش ما را همراهی کند ، چون مهیای رفتن شدیم ، همسرم گفت : من امروز حالم بهتر است ، امروز نمی رویم . گفتم : در بیمارستان اطاق و تخت رزرو شده . جالب نیست ؟ گفت : به آقای دکتر بنی فاطمی تلفن بزن ، بگو : انشاءالله فردا می آییم .به دکتر تلفن کردم ، گفت : بهتر شدن معنی ندارد ، باید عمل شود ، گفتم : اجازه بدهید امروز نیائیم ، چون نمی خواهم بر خلاف میل مریض رفتار شود ، گفت: مانعی ندارد .
فردا که خواستیم برویم ، گفت : امروز حالم خیلی بهتر است . آن روز هم نرفتیم ، روز سوم دیدم بلند شده در اتاق راه می رود ، با اینکه مدتها بود قدرت نشستن و برخاستن نداشت .گفت : من دیگر احتیاج به عمل ندارم ، شما بروید مقدمات سفر را فراهم کنید ، عازم کربلا بشویم .
ده روز گذشت و از ناراحتی او هیچ اثری نبود و ما مهیای عتبات شدیم به عتبات عالیات رفتیم و برگشتیم و پس از گذشت این مدت از عنایات حضرت معصومه _ سلام الله علیها _ هیچ ناراحتی از این ناحیه پیدا نشد .

(۲۳ )

پاداش گرامیداشت خادم
مرحوم حاج میرزا محمد تنکابنی ، متوفای ۱۳۰۲ هـ . تألیفات فراوانی دارد که اسامی ۲۱۲ جلد از آنها را در کتاب < قصص العلماء > آورده است . (۴۴)
کتاب قصص العلماء بطوری که از عنوانش پیداست ، در مورد شرح حال علمای اعلام تألیف شده است .
مرحوم تنکابنی در این کتاب به سبک قدما شرح حال خودش را نیز نوشته است .
او در ضمن شرح حال خویش به عنایاتی از حضرت معصومه _ سلام الله علیها _ اشاره کرده ، که یک نمونه آن را در اینجا می آوریم :در سالی که برای زیارت حضرت فاطمه دختر موسی بن جعفر علیهما السلام ملقب به حضرت معصومه _ سلام الله علیها _ به قم مشرف شدم ، کیسه ای داشتم که مخصوص پول طلا بود ، همواره مقدار معینی طلای مسکوک در آن می گذاشتم و همراه خود می بردم .
در یک شب جمعه ای دو اشرفی طلا در آن کیسه نهادم و برای آستان بوسی دختر باب الحوائج به حرم مطهر مشرف شدم .در حرم مطهر به دلم گذشت که به یکی از خدام هدیه ای بدهم ، چون هوا تاریک بود به جای دو روپیه ، دو اشرفی طلا را به او داده بودم .
هنگامی که به منزل مراجعت کردم ، کیسه پول را خالی یافتم و متوجه شدم که اشرفی ها را سهواً به جای روپیه داده ام .صبح هنگامی که می خواستم از منزل بیرون بروم آن کیسه را برداشتم که تعدادی اشرفی در آن بگذارم و برای خرجی همراه خود بردارم ، با کمال تعجب مشاهده کردم که دو اشرفی طلا در آن هست .
من مطمئن هستم که شب آن کیسه خالی بود و مطمئن هستم که احدی در آن تصرف نکرده بود .
سپس ایشان اضافه می کند که این قضیه دو بار برایم ا تّفاق افتاد . (۴۵)
( ۲۴ )
پناهگاه محرومان
یک خانم محترمی از اهالی یزد و مقیم قم می گوید : در حدود چهل سال پیش از این ، شوهرم مرتّب مرا کتک می زد و به من نفقه نمی داد . گاهی آنقدر می زد که من از حال می رفتم .
یکبار که کتک فراوان زده بود ، آنقدر ناراحت شدم که تصمیم گرفتم انتحار کنم ، و لذا به مغازه عطّار رفتم و از او یک مثقال تریاک به یک تومان خریدم که بخورم و خود را نابود کنم .
به دلم گذشت که به حرم مشرف شده ، زیارت کنم و بعد از زیارت آن را بخورم . در صحن مطهر دیدم آقای شمس نائینی روی منبر صحبت می کند ، پای منبر ایشان نشستم و خیلی گریه کردم .
بعد از منبر ایشان به حرم مشرف شدم ، آنجا به نظرم رسید که این کار من اشتباه است ، چون من که دنیا ندارم ، با این کار آخرتم را نیز از دست می دهم . چون می دانستم کسی که خود کشی کند به جهنم می رود . لذا از تصمیم خود برگشتم و توبه کردم .
به هنگام بازگشت به منزل ، به مغازه عطّار رفتم و آن را با قند و چایی عوض کردم .
شب در عالم رویا دیدم که در صحن مطهر کنار حوض ایستاده ام خانم سیاه پوشی که تمام بدنش پوشیده بود ، حتّی صورت مبارکش نیز پوشیده بود و در دستشان دستکش داشتند ، به کنار من آمدند و فرمودند :
< از شما خیلی ممنون هستم > .عرض کردم : مگر من چه کردم که مورد رضایت شما قرار گرفته است ؟
فرمودند : به خاطر این که ، آن را در حرم من نخوردی .سپس مرا با خود تا ایوان آیینه بردند ، نزدیک درب حرم ۲ عدد کلید به من دادند و فرمودند : این اطاق از آنِ شماست .سپس فرمودند : می دانم که چرا ناراحت هستی ، برای اینکه همسرت ترا کتک می زند . من کاری می کنم که کتک او در تو اثر نکند .انگاه دست مبارکشان را بر سر و صورت من کشیدند و فرمودند : دیگر کتک او در تو اثر نخواهد کرد.
عرض کردم : بی بی شما کی هستید ؟ روپوش از صورت خود کنار زدند ، نور تمام صورت مبارکشان را احاطه کرده بود ، فرمودند :< من فاطمه معصومه هستم > .من چادر مبارکشان را گرفتم و گفتم : من حاجتم را از شما می خواهم . فرمودند : حاجت تو را دادیم .از خواب بیدار شدم و دیدم در عالم رویا اشک فراوان ریخته ام .
از آن تاریخ به بعد هر وقت شوهرم مرا کتک می زد اصلاً اذیت نمی شد و بدنم درد نمی کرد .
این داستان را یکی از دوستان مورد اعتماد که با ایشان همسایه است برای نگارنده نقل کرد و اضافه نمود :
من مکرر شاهد کتک زدن شوهرش بودم و بعداً از او می پرسیدم : آیا دردت نمی آید ؟ ! می خندید و می گفت : نه ، به برکت حضرت معصومه _ سلام الله علیها _ اصلاً متوجه نمی شوم و دردم نمی آید .

( ۲۵ )

صاحب انوار المشعشعین می نویسد : به خاطر دارم که شتری به جهت آزار و ایذاء صاحبش به حرم مطهر حضرت معصومه _ سلام الله علیها _ پناه آورده ، در پایین ایوان آرمیده بود ، تا صاحبش آمد و برد . (۴۶)

منبع : تبیان مبلغین گیلان


موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۵/۰۵/۱۴
مدیرسایت

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی